[sarsabz.com]        










خدای من ! اینجا یزدخواست است

( پــرویــز )

  • پایان سال نزدیک است . بارها به خودم نهیب زده و یادآوری کرده ام که امسال دیگر برای مناسبت کریسمس و سال نو دست پیش داشته ، قبل از دیوید به او زنگ زده و تبریک خواهم گفت . گرفتاری است ، تنبـــلی است و یا هردو ، باز او پیش دســـتی میکنــد . حالش را میپــرسم و این که آیا برای « چک آپ » به بیمارستان مراجعه کرده یانه ؟ یک سال و اندی پیش در سپتامبر 2003 به همراه دخترم « نیکــو » یک هفته ای را درلندن میهمانش بودیم . از وضعیت بد مزاجی اش شکایت داشت . تصور میکرد به نوعی سرطان مبتلا شده و برای بررسی دقیق تر بایستی به بیمارستان برود . از زندگی اش و اوضاعش گله میکرد و این که بزودی خواهد مرد . از آن زمان به بعد سوال در مورد سلامتی اش یکی از محورهای همیشگی مکالماتمان بوده .
    میگوید پس از تعطیلات سال نو حتما برای بررسی دقیق تر به بیمارستان خواهد رفت . حدس میزند دچار سرطان پروستات شده باشد . وقتی اعتراضم را میبیند با همان لحن غمگین قبلی توضیح میدهد که بیش از هشتاد درصد مردان بر اساس آمار پس از هفتاد سالگی به این نوع سرطان مبتــلا میشوند .
    مثل همیشه از دلتنگی ام و آرزوی دیدارش حرف میزنم و او در خاتمه مکالمه قول میدهد در اواخر ژانویه سفری به آلمان داشته باشد و دیدارمان را تازه کند . میگوید حتما سری به خاک «مادر و حسن» خواهیم زد . من ضمن ابراز خوشحالی به او اطمینان میدهم همیشه پیش ما Welcome است .

    * * *

    دیوید را در اوائل دهه هشتاد میلادی شناختیم . در آن سال ها مادرمان در خلال انجام یک امر ضروری در شهر لنــدن به سر میبرد . او از « دایانا » نوه اش که در آن زمان دختر بچه بی پناهی بود و به تشخیص پدرش در یک موسسه آموزشی گران قیمت شبانه روزی ثبت نام شده و به تحصیل اشتغال داشت ، سرپرستی میکرد .
    دیوید را مادرمان یکبار در اتوبوس شهری بطور تصادفی دیده و نیاز به کسب یک راهنمائی باعث گفتگــو و آشنائی بین آن دو شده بود . چندی بعد هنگامی که این پیش آمد تکرار شده و هردو را به خنده و شگفتی واداشته بود به این آشنائی تداوم داده و ماه هائی در پس آن کارشان به ازدواج رسمی کشیده شده بود .
    خبر حضور یک پدر خوانده در جمع خانواده برای من و سه برادر دیگرم که همگی قبل از آن ازدواج کرده و مستقل بودیم خبر نامطبوعی به نظر نمی آمد . چرا که داشتن یک رابطه عاطفی ماها را از دغدغه های معطوف به وی در آن زمان بعنوان یک زن میان سال که پسرانش را با مشقت از آب و گل درآورده و حالا تنهــا میزیست خارج میکرد .
    در سالهای پیش از اواخر 1986 که همه برادران با اعضای خانواده های خویش به اروپا مهاجرت کردیم دوسه باری مادرمان به همراه دیوید به ایران آمدند و دیوید مورد استقبال خانواده و فامیل قرار گرفت . در یکی از بازدیدها و گرد هم آئی ها که معمولا منوچهر – پدر دایانا – نقش میزبان اصلی را در آنها داشت فرصت مناسبی فراهم آمد تا من هم به همراه دیوید ، مادر و منوچهر سفری تفریحی تدارک دیده به شکلی توریستی از شهرهای اصفهان ، شیراز ، کاشان و آبادی های حاشیه کویر دیداری داشته باشیم ،در طول سفرهمگی مان مسحور کنجکاوی های علمی – تاریخی دیوید و بهت زدگی های وی از کاوش هایش شدیم . در خلال عبور از جاده ای پرت در دل کویر ، چشم انداز یک قلعه مخروبه و متروک بر فراز تپه ای نسبتا وسیع در حاشیه مسیر توجهمان را به خود جلب کرد . برج و باروئی ویران و دیوار قطوری از گل خام که ده ها متر در انحنای شیب تند بالا رفته و تا صحن قلعه بصورتی شکسته امتداد می یافت . فریاد هیجان زده دیوید نگاه های همه مان را متوجه وی کرد . چهره کودکانه اش جادو زده همچنان که به بالای تپه خیره مانده بود ، متفکرانه زیر لب چیزهائی میگفت :

    « Oh My God, This is Yazd - E - Hesht »

    « خدای من اینجا یزد خواست است »

    * * *

    مجذوبیتش باعث شد ، مسیرمان را تغییر داده از طریق کوره راهی به سمت قلعه روان شویم . دقایقی بعد که پای پیاده مدخل آن کوشک را پشت سر گذارده و رو به بالای تپه در حرکت بودیم ، دفعتا به چوپانی با تعدادی گوسفند و سگ گله اش برخوردیم . وقتی که نام این مکان را از چوپان جوان جویا شدیم ، او در میان ناباوری و حیرت همگی ما با لهجه روستائی اش گفت که نام این محل « یزدخواست » است .
    دقت ، کنجکاوی و وسواسی که دیوید در بررسی اش از جای جای قلعه مخروبه به خرج میداد ، بمراتب بیش از اصل سوژه که همانا تاریخی بودن آن بناها باشد ما را تحت تاثیر قرار میداد . او ضمن دادن توضیحات دقیق در مورد پیشینه آن قلعه میگفت که این محل را از روی تصاویری که در کتابی دیده ، شناخته است . سر آخر هم قطعه آهنی زمخت با سوراخی در میان که ظاهرا چکش « درب کوبه » بود یافته و گوئی دفینه ای گرانقدر را کشف کرده باشد ، آن را برداشته با حوصله در آب جویباری باریک شسته ، پاک و پاکیزه کرده ، بعنوان یادگار همراهش برداشت .
    یک بار دیگر من و او در سفری شغلی که برایم پیش آمده بود به شهر مشهد رفتیم . در این سفر دیوید موفق شد با احساس حمایت از جانب من به تردید و عدم اعتماد به نفس خود فائق آمده ، بدون واهمه وارد صحن امام رضا شود . بعدها برایم معلوم شد که او برای دوستانش از توفیقی که بعنوان تنها زائز انگلیسی حرم امام رضا داشته چه افسانه ها ساخته و پرداخته است .
    در سپتامبر 1986 که ایران را به قصد مهاجرتی دائمی ترک میکردم دیوید همسفر خوبی برای راه طولانی تهران استانبول بود . من و او بوسیله اتوبوس از طریق مرز بازرگان ابتدا به آنکارا رفته و پس از اقامتی چند روزه در یک هتل عازم استانبول شدیم . من امیدوار بودم با اعمال نفوذ دیوید در کسوت شهروندی بریتانیائی ، ابتدا ویزائی برای ورود به انگلستان و سپس به پشتوانه چنین ویزائی روادید ورود به آلمان را گرفته و به خانواده ام که از ماه ها پیش در آن کشور حضور داشتند و درخواست پناهندگی داده بودند ملحق شوم .
    در طول ایامی که درگیر اخذ ویزا بودیم فرصت هائی هم برای گردش و سیاحت دست میداد . با استفاده از این فرصت ها و شرکت در تورهائی یک روزه موفق شدیم به چند جزیره دیدنی سرکشی کرده و صمیمیت هایمان را به یکدیگر هرچه بیشتر صیقل دهیم . طرفه آن که با همه بضاعت اندک من در قابلیت تکلم زبان انگلیسی ، چه بحث های پرشوری که در طول ساعات متوالی این مصاحبت ها با هم راه نمی انداختیم . وقتی پای نقطه نظرات مخالف سیاسی به میان میامد ، عصبیت ها بالا میرفت و فونتیک کلام شیوه خصمانه ای به خود میگرفت .
    بعدها هرگاه به یاد آن روزها میافتادم با احساس تردیدی جدی نسبت به حصول انتقال مقاصدم روبرو میشدم . امروز هم حتی بدرستی نمیدانم صحبت های من در آن بحث های داغ تا چه حد برای او مفهوم بوده .
    بالاخره وقتی با پادرمیانی دیوید و اعمال نفوذی که با سادگی و صفای همیشگی رفتارش ، درخواست ویزا برای آلمان به مجرای مثبت و کاملاً امیدوار کننده ای افتاد ، او در یک بعدازظهر بسیار گرم و طولانی اواخر تابستان از من خداحافظی کرده ، با شادمانی و غروری که در سیما و حرکاتش به وضوح نمایان بود عازم لندن شد . هفته بعد از آن من هم به لطف ویزائی که در اصل دست پخت دیوید بود به آلمان پرواز کردم .
    در سال های اواخر دهه هشتاد دیوید سفرهائی کوتاه به اتفاق مادر به آلمان داشت که باز خاطرات گردهم آئی های خانوادگی مان – که حالا همه اعضا برادران ، همسران و فرزندان ، هریک خود را به طریقی به این کشور رسانده بودند – مجموعه هائی بسیار شیرین و اثرگذار را در آن دوره تشکیل میداد . در خلال یکی از همین دیدارها با همراهی و شرکت دیوید ، مادر ، من و دیگر برادران فیلمی آماتوری و کوتاه بنام « گروگان » با کارگردانی جمعی تهیه کردیم که ماجرائی کمدی و در عین حال جدی از یک حادثه آدم ربائی را به تصویر میکشید . در این داستان دیوید نقش گروگان انگلیسی را ایفا میکرد . او در سناریوی فی البداهه ای که فی المجلس هم کلید خورده بود توسط یک گروه تروریستی مزدور رژیم جمهوری اسلامی وابسته به گروههای لبنانی ربوده میشود . در پایان خوش ماجرا هم ، مامور شبه جیمزباند وابسته به اینتلیجنت سرویس ، موفق میشود او را از اسارت تروریستها برهاند . در مراحل مونتاژ ، برای متن این فیلم کوتاه از موزیک معروف « پلنگ صورتی » استفاده شد که جذابیت فضای صحنه ها را بیشتر کمدی – جنائی نمود .

    * * *

    دیوید انسانی بسیار منعطف بود و این شاید سر در فشارها و مصائبی که در گذشته تجربه کرده بود داشت . مادرش را خیلی زود حتی پیش از آن که بتواند چهره ای از او بخاطر بسپارد از دست میدهد . پدرش سریعا ازدواج مجدد میکند که زندگی جدید هم دوامی چندان نمیاورد و در پنج سالگی دیوید کاملا یتیم میشود و این بار مادر خوانده اوست که با ازدواجی تازه دیوید را به فرزند خوانده ای با والدینی جدید روبرو میکند و در این مرحله است که برای دیوید نام خانوادگی « کارتر » انتخاب و جایگزین « تامسون » میگردد .
    پس از اتمام تحصیلات اجباری در مدارس دولتی ، تحت فشار والدین ناتنی ، به ناگزیر جذب بازار کار شده ، مسئولیت تامین بخشی از هزینه های خانواده را به پاس سرپرستی ایشان به عهده میگیرد . اما دیری نمی پاید که قبل از موعد به دلیل نیاز شدید ارتش به دنبال پیروزی های نیروهای متفقین در روزهای پایانی جنگ دوم جهــانی ، به خدمت زیر پرچم فراخوانده میشود . او را تقریبا بلافاصله به برلین اشغالی اعزام میکنند . پس از اتمام دوره طولانی خدمت وظیفه که طی آن مفتخر به دریافت دو مدال از دست ملکه الیزابت دوم میشود ، به لنـــدن بــازمیــگـــردد . دیوید بــه مشــاغــل گـونــاگـونــی روی میــآورد که کـــــار در صنـــایع تســــلیحــاتی ، عضــویت در « Royal Electrical And Mechanical Engineers » و همچنین بیست سال متوالی مسئولیت توزیع کالا برای فروشگاه های زنجیره ای « Co - Op » از آن جمله اند . وی تا آن سوی مرز پنجاه سالگی و تا هنگامی که با مادر ازدواج کرد در کسوت یک شهروند متوسط و بصورت یک مرد مجرد به زندگی ادامه داده بود .
    دیوید به کتاب ، فیلم های سینمائی ، موسیقی فولکلور آمریکائی « Country Music » و آثار ارکسترهای بزرگ ، بازی اسنوکر ، آبجوی « Lager » و مقدم بر این همه به انواع خوراکی های بخصوص گوشتی علاقه فراوان داشت . جذابیت زنان را میستود ، خوب اسنوکر بازی میکرد و در این مورد حریف قدری بود و حافظه فوق العاده ای از تاریخ سینمای جهــان و شجره نامه دست اندرکاران آثار کلاسیک آن داشت .
    آنقدر انعطاف پذیر بود که که با اندکی ترغیب ، تحریک و اصرار میشد او را به هرکار ناممکنی واداشت . عاشق تاریخ و فرهنگ ایران زمین بود و هرچه در این زمینه می یافت با علاقه میخواند . در عین حال بخود میبالید که کشورش در موزه معروف « British Museum » بسیاری از آثار با ارزش تاریخ و تمدن ایران و جهان را از آسیب و گزندهای یقین نجات داده و تا به امروز در شرایط مطلوب حفظ کرده است . او خود نیز دستی در ارزش یابی اجناس آنتیک داشت و با ذره بین استوانه ای حرفه ای که همیشه بهمراه حمل میکرد اشیای عتیقه و باارزش را در بساط « خنزر – پنزری » های یکشنبه بازار محلات مختلف لندن ، کشف ، خریداری و با تفاوت بهائی چشمگیر به اهل فن میفروخت . تخصصش بیشتر روی ساعت های مچی بود و در همین ارتباط یک بار با سرمایه گذاری مالی از جانب من و با بهره گیری از کارشناسی او ما موفق به خرید ده ها ساعت گران قیمت از بازار عتیقه فروش های تهران و فروش آن ها در بازار لندن شدیم . حمل ساعت ها در جریان خروجمان از مرز بازرگان صورت گرفت و بعدها که دیوید به سود قابل توجهش در این خرید و فروش اشاره میکرد ، در دل خوشحال بودم که دین خود را نسبت به تلاشش برای اخذ ویزای آلمان تا حدی ادا کرده ام .
    دیوید کارتر چهره ای کودکانه ، طبعی شوخ و اندامی بلند بالا داشت . شیک پوشی اش ظاهری آراسته و دیپلمات گونه به قامتش میداد ، بدلیل شباهت اسمی اش ، در ایران کسانی به شوخی میگفتنــد که احتمالا اجداد مشترکی با « جیمــی کــارتــر » رئیس جمهــــور پیشین آمریکــــا دارد . او اما بجز یک خویشـــاوند پدری که در « یورکشایر» میزیست و ده ها سال پیش ارتباطشان قطع شده بود هیچکس دیگر رانداشت . دوستانش بیشتر ایرلندی بودند . همیشه میگفت « ایرلنـــدی ها بهتـــر از ما انگلیسی ها هستند . خون گرم ترند » اما نسبت به یهودی ها هیچ همدلی از خود نشان نمیداد . میتوان گفت از یهودیان بدش میامد . معتقد بود که دنیا را اینها دارند میگردانند . میگفت « جنگ که تمام شد رمقشان گرفته شده بود ، برای همین یک دوره شکوفائی داشتیم . ولی این دوره دیگر تمام شده و با قدرت گیری دوباره این جماعت ، جهان باز رو به رکود و بدبختی است » او در عین حال ستایشگر سنت پادشاهی در انگلستان و شخص « ملکه الیزابت » بود . دیوید عقاید مذهبی چندانی نداشت او همیشه میگفت « خدا انسان را آفرید و انسان کلیسا را »

    * * *

    در سفری که در تابستان 1990 به لندن داشتم ، ملاحظاتی از زندگی مشترک مادر با دیوید متقاعدم کرد ، از مادر بخواهم نزد فرزندانش به آلمان آمده و بدون آن که دیوید را بطور رسمی ترک کند ، به صورتی مستقل در شهری که ما در آن زندگی میکردیم ساکن شود . به این ترتیب مادر، ده سال آخر عمرش را با من و حسن برادر بزرگ ترم سپری کرد گفتنی است که دو برادر دیگرمان – منوچهر و مسعود – پیش تر کانادا را برای ادامه زندگی برگزیده و در اواسط سال 1988 آلمان را ترک کرده بودند .
    سال های دهه 1990 سال های پراکندگی فامیلی بود . با وجود دیدارهائی که گاه در آلمان و گاه در کانادا و ندرتا در لندن بین اعضای خانواده مشتمل بر دیوید صورت میگرفت ، آن جمع بزرگ و آن فضای پرشور و نشاط دیگر هرگز تکرار نشد . شنیدن خبر درگذشت مادر در فوریه سال 2000 ضربه عاطفی سختی برای ما از جمله دیوید بود . او در تماس تلفنی اش برای ابراز همدردی به هیچ وجه موفق به پنهان کردن عمق تاسف و تالمش نمیشد و به وضوح هق هق گریه اش را شنیدم . سه سال و نیم پس از این واقعه حسن هم به دنبال تحمل یک بیماری طولانی برای همیشه خاموش شد .

    * * *

    روزهای کارناوال در آلمان در پیش است . هفته نخست فوریه هم دارد تمام میشود کار تاکسی داری ، که نه سال است تبدیل به شغل اصلی ام در مهاجرت شده ، این روزها از کسادی به درآمده و بقول همکاران « بد نمی چرخد » . هنوز از دیوید خبری ندارم . کمی نگرانم ، به دلم اما اصلا بد نمی آورم . احتمالا مشکل مالی داشته که سفر به آلمان را به تاخیر انداخته . بساط کارناوال هم با تشریفات سنتی اش تمام میشود ، هوا باز رو به سردی گذاشته . سال هاست که فقط شب ها کار میکنم .
    آن روز حوالی هفت صبح که به خانه میرسم ، همسرم هنوز خواب است ، آرام به رختخواب میخزم و خیلی زود خوابم میبرد . حوالی ساعت نه او که صبحانه اش را خورده برای انجــام کــاری به اتـــاق خواب میــاید . از صـــدای پایش بیدار میشوم ، نگــاهم میکند و بعد میپــرسد که آیا بیــدارم ؟ پاســـخ مثبتم را که میشــنـود میگوید : خانمی بنام « Ms. Anne Brown » از لندن زنگ زده میخواست با پرویز صحبت کند . و اضافه میکند : فکر میکنم برای دیوید اتفاقی افتاده است . جدی نمیگیرم ، بعداز ظهر به شماره ای که داده زنگ میزنم ، آقائی گوشی را برمیدارد و میگوید « آن » نیست اما میتواند پیام مرا به او برساند . حدود یک ساعت بعد تلفن به صدا در میاید ، حالت راه دور زنگ تلفن گوش هایم را تیز میکند . خانمی به زبان انگلیسی از آن سوی سیم خود را « Ms. Anne Brown » مددکار اجتماعی در شهرداری « Charlton » معرفی میکند و اطلاعاتی از وضع دیوید به من میدهد. به خود نهیب میزنم و نمیخواهم بپذیرم که واژه « Passed away » به مفهوم درگذشت است . قبل از آن اما من این خبر را حدس زده ام . میگوید مرگ دیوید در بیستم ژانویه و در اثر ابتلای وی ابتدا به آنفلوآنزا و در ادامه آن عفونت ریوی به وقوع پیوسته و موارد دیگر که درست متوجه نمیشوم . از او میخواهم اجازه دهد که از برادرم منوچهر که به انگلیسی مسط تر است بخواهم با او تماس بگیرد و به سوالاتی که قادر به مطرح کردنشان نیستم پاسخ بگوید . با مهربانی میپذیرد و شماره تلفن و ساعات کارش را به من میگوید . ارتباط را قطع کرده ، بلافاصله منوچهر را در جریان قرار میدهم . او جزئیات بیشتری را در تماسی که میگیرد روشن میکند .
    دیوید به خاک سپرده نمیشود ، بلکه بنا به خواسته خودش که بارها به منوچهر اظهار داشته بود جسدش طی مراسمی از پیش تدارک دیده شده سوزانده و خاکستر آن بر فراز گلزاری از گل های رُز که به همین منظور در گورستانی در شهرک « Charlton » واقع در جنوب شرقی لندن ایجاد شده پراکنده خواهد گردید .
    عصر امروز مددکار اجتماعی « Ms. Anne Brown » دوباره زنگ میزند و اعلام میکند ، مراسم طبق برنامه تعیین شده اجرا شده است و اضافه میکند که گفتار مراسم توسط نوه خوانده دیوید « دایانا » نوشته شده بود در خلال برنامه قرائت شد .
    در سکوتی که بی اختیار به زبانم قفل زده ، در خیال ، چهره هیجانی و کودکانه اش را می بینم که با خوشحالی فریاد میزند:

    « Oh My God, This is Yazd - E - Hesht »

    « خدای من اینجا یزد خواست است »

    * * *

    الو ، الو های مکرر خانم براون مرا به خود میآورد و میگویم Oh, I’m sorry و او شاید برای اینکه دلداریم داده باشد توضیح میدهد « خوب برگزار شد »

    راستی « خوب » یعنی چی ؟


    بیست و دوم فــوریــه 2005
  • [sarsabz.com]